دختری که خودش را گم کرد

ساخت وبلاگ
برای انسانی که دیگر خانه‌ای ندارد تا در آن زندگی کند
نوشتن تبدیل به مکانی برای زندگی می‌شود.
( تئودور آدورنو- اخلاق کوچک)
----------------------------------

هیچ اتفاقی
قرار نیست بیافتد
اما آدمی‌ست دیگر
همیشه
منتظر می‌ماند.

«اورهان ولی»


دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 24 تاريخ : پنجشنبه 24 اسفند 1402 ساعت: 23:38

بوی نوروز پیچیده تو هوای شهر ...همین الان از سر کار رسیدم خونه. وحشتناک این روزها شلوغم سر کار.بعد یه دوره مریضی های مختلف بالاخره خلاص شدم.کیوانلو میگه میدونستی که همه ش به خاطر اینه که اضطرابهات بالا اومده؟ برای همینه که هی مریض میشی.گفتم بله میدونم:دیچند روز پیش که داشتم از سر کار می اومدم خونه و تو ترافیک عجیب و غریب اخر سال گیر کرده بودم، شیشه های ماشین و دادم پایین. گل فروشیا گل لاله و سبزه اوردن، ماهی تو تنگ یه عالمه دیدم.یه حس وصف ناپذیری از خوشی تو رگام جریان داشت.امروز که داشتم اجرای بچه ها رو تو مسابقه نگاه میکردم احساس کردم چه خوشبختم اینجام. بین این بچه ها. آخ چه کیفی میده وقتی میبینم چه آدمای خوب تری دارن میشن.الان هم نشستم اینجا دارم گلابتون نگین رو برای ۵۰ هزارمین بار گوش میدم. میگه آه میرُم اونجایی که کسی نومم ندونه، میروم اونجایی که بی نوم و نشونه، آه میزنم دلمو به دریا زار و گریون، دل به صحرا میزنم مانند مجنون، ... بستُم بی خبر مو بار سفر با درد و حسرت ...از شهر خودم راهی شدم و رفتم به غربت... ای تازه گلم، ترک تو کنم... با چشم خونبار ... گلباتونم... گلابتونم ...منتظرم تمام شه برم مسواک بزنم و با دنیا خداحافظی کنم.که فردا شروع ماراتن نیمه نهاییه.یک ضرب میریم تا چهارشنبه.و چهارشنبه ساعت ۱۰ شب خلاص میشیم.و بعدش تعطیلاتمون شروع میشه :) + نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند ۱۴۰۲ساعت 23:11 توسط Susan | دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 28 تاريخ : سه شنبه 22 اسفند 1402 ساعت: 12:42

زیاد پیش می آید که به خودت می آیی و میبینی انگار مهر سکوت بر دهانت زده اند. هر چه تلاش میکنی حرف بزنی صدایی در نمی آید.فقط صدا نیست. کلمه ای هم در چنته نداری.چند بار تلفن را برمیداری که پیامی ارسال کنی ولی هیچ کلمه ای یافت نمی‌شود. یک چیزهایی تایپ میکنی و پاک میکنی، تایپ میکنی و پاک میکنی. آخر سر هم هیچ. دست از تلاش بی خود بر میداری و ...جوانتر که بودم این بی کلامی بی تابم میکرد. با هزار زور یک چیزهایی سر هم میکردم. بی کلامی معنایش از دست رفتن بود.حالاها بهتر "ابهام" را تاب می آورم.میدانم که رشد نتیجه ی تحمل ابهام است.و راه رشد بالا بردن ظرفیتِ تحمل آن... + نوشته شده در دوشنبه هفتم اسفند ۱۴۰۲ساعت 14:11 توسط Susan | دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 23 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 1:47

‌چقدر به دوستانم که مادرانی دوست ‏داشتنی، مهربان و حمایت ‏کننده داشتند، رشک می ‏بردم و چقدر عجیب بود که آن‏ها به مادرانشان وابسته نبودند ...نه دائم به‏شان تلفن می ‏زدند، نه به ملاقاتشان می ‏رفتند، نه خوابشان را می‏ دیدند و نه حتی به‏شان فکر می ‏کردند. ولی من در طول روز بارها مجبور بودم فکر مادرم را از ذهنم برانم و حتی امروز که ده سال از مرگش می ‏گذرد، اغلب پیش می ‏آید که بی ‏اختیار به سمت تلفن می ‏روم تا با او تماس بگیرم. اوه همه‏ این ‏ها به لحاظ منطقی برایم قابل درک است.‌سخنرانی ‏ها درباره این پدیده کرده ‏ام. برای بیمارانم توضیح می‏ دهم کودکانی که مورد بدرفتاری قرار می ‏گیرند، اغلب به سختی از خانواده‏ ی ناکارمدشان جدا می‏ شوند، در حالی که کودکان والدین خوب و مهربان، با تعارض کمتری از آن‏ها فاصله می‏ گیرند. ‌اصلا مگر یکی از وظایف والدین، قادر ساختن کودک به ترک خانه نیست؟"از کتاب مامان و معنای زندگی یالوم" + نوشته شده در دوشنبه هفتم اسفند ۱۴۰۲ساعت 20:29 توسط Susan | دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 1:47

۱۰ روز گذشته سخت گذشت. خیلی. شروع دوباره فک دردها و خواب های آشفته ی عجیب و غریب.یکشنبه ی هفته ی پیش، همان روزی که ۴ صبح از درد فک بیدار شدم و تا صبح خواب را از چشمانم گرفت.شبش با کیوانلو کلاس داشتیم. من با همان حال زار، به معنای واقع کلمه زار خودم را به کلاس رساندم. درد امانم را بریده بود. پریود شده بودم. ظاهرم گویای همه چی بود. دیر رسیدم. فرزانه و هاجر تا دیدنم گفتند وقتش رسیده سوسن‌. تراپی را شروع کن. زیر بار نرفتم. می‌فهمیدم دارم فرار میکنم. کیوانلو دید اوضاعم را. سه شنبه همان هفته تلگرام مسیج داد فردا بیا گروه درمانی مان. گروه درمانی فشارش از درمان فردی کنتر است‌. مجبور نیستی حرف بزنی. شروع نرمی بود. قبول کردم. فردایش دردم آرام گرفت.توی جلسه از خواب های جدیدی که تا به حال ندیده بودم گفتم. که تکرار می‌شوند.حال جسمی ام بهتر شد اما یک چیزی که همین الان هم همراهم است عذابم میداد. در رنج بودم. عمیقا در رنج بودم. و نمیفهمیدمش.شکل خواب هایم تغییر کرد. هولناک نبود اما به رنجم دامن میزد ... رنج مواجهه با تنهایی؟ از دست دادن؟به خودم نگاه کردم. دست و پا میزدم فرار کنم. آشفته ی ساکتی شده بودم که دوستش نداشتم.باید خلوت میکردم. طبق معمول اینستاگرامم را دی اکتیو کردم. سر و صدای دنیا آشفتگی م را بیشتر میکرد.بعد مدتها فرصتی شد فیلم ببینم. من چطور Good Will Hunting را تا به الان ندیده بودم؟ چقدر دوستش داشتم. آن صحنه ای که شان به ویل می گفت ایتس نات یور فالت او هم گفت آی نو، و باز تکرارش کرد. ایتس نات یور فالت، ایتس نات یور فالت سان... امان از آن صحنه! امان ...بله، فردایش با سرما خوردگی بیدار شدم.یادم است چند وقت پیش که هاجر در مسیر جلسات درمان اضطراب هایش بالا آمده بود دائم مریض میشد. هر دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 24 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 1:47

چند وقتی می‌شود که به طرز عجیبی به خوابیدن مقاومت نشان میدهم. مثل همین الان که دارم از خواب میمیرم اما هیچ تمایلی ندارم که سرم را روی بالش بگذارم.وقتی هم که بالاجبار میخوابم تا صبح چند باری بیدار میشوم و باز به زور میخوابم و در نهایت ۵ صبح تختم را ترک میکنم.بعدازظهر ها هم به ندرت خانه ام. جز دوشنبه و پنجشنبه بقیه ی روزها تا ۹ شب درگیرم معمولا.کم خوابی بی تاب و کلافه ام کرده است.از طرفی خوابیدن مضطربم می‌کند.نمی‌فهمم چه می‌گذرد در من ... + نوشته شده در جمعه سیزدهم بهمن ۱۴۰۲ساعت 1:54 توسط Susan | دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 22 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 13:25

جمله‌ی آخرش کافی بود برای اینکه سرم رو بذارم رو میز و نذارم اشکهام رو ببینه.گریه آخرین مرحله‌ی بروز رنجه.یعنی اونجایی که مستاصلی و نمیدونی باید با اون درد چه بکنی.من از رنج او در رنجم.روانکاوی میگه نباید ادمها رو دستکاری کنی برای تغییر. برای گذار. خودشون باید برسن به اون مرحله که تمامش کنن.من میگم گور بابای روانکاوی. من تمام زورمو میزنم که تو رو از اون فضا در بیارم.نمیشینم دست روی دست بذارم که تموم بشی ‌‌‌... + نوشته شده در جمعه سیزدهم بهمن ۱۴۰۲ساعت 12:15 توسط Susan | دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 22 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 13:25

برای انسانی که دیگر خانه‌ای ندارد تا در آن زندگی کند
نوشتن تبدیل به مکانی برای زندگی می‌شود.
( تئودور آدورنو- اخلاق کوچک)
----------------------------------

هیچ اتفاقی
قرار نیست بیافتد
اما آدمی‌ست دیگر
همیشه
منتظر می‌ماند.

«اورهان ولی»


دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 22 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 13:25

خیلی وقته نیامدم اینجا!به هر حال سنت هر ساله ست که بیام و سخنی با خودم داشته باشم برای سالی که گذشت.سوسن ۱ فروردین ۱۴۰۲ در مقایسه با سوسن فروردین ۱۴۰۱ فرقش زمین تا به آسمونه!واقعا نمی‌شناسم خود یکسال پیشم رو!میشه این همه تغییر تو یکسال؟هاجر میگه لعنتی سرعت رشد و تغییرت هفته میزنه!و قند تو دل من آب می‌کنه با این حرفش.مگر تمام آنچه که میخواستم از خودم همین نبود؟سالی که گذشت:۱ فروردین از تهران برگشتم و رفتم سر کار تمام عید رو!دوم یا سوم فروردین اون شب کذایی و تجربه کردم.هفته ی دوم فروردین با امید آشنا شدم. با هم کوه رفتیم و من خجالتی کمرو کم کم تونستم با یک آدم جدید ارتباط بگیرم.اردیبهشت رسما از عطا جدا شدم!خرداد ماه کج دار و مریز درسم رو خوندم و امتحانات ترم دو رو به خوبی تمام کردم.رابطه ام با هاجر شکل گرفت و محکم شد. شد یکی از مهم ترین و پررنگ ترین آدمهای زندگیم.تیر و مرداد درگیر این بودم که امید چه معنایی در روانم داره و این داستان تا پایان رفتنش از ایران برام حل نشده باقی موند. هر چند مطمئن نیستم که همین الانشم حل شده باشه.شهریور ادمهای عزیز زندگیم تمام تلاششون رو کردند که تولد ۳۲ سالگیم رو متفاوت تجربه کنم.امید سورپرایزم کرد با همراهی ثمین و علیرضا (هر چند که ابدا انتظارش رو نداشتم). مامان، فاطمه ی جانم، مهری مهربانم، مامانینا کنارم بودند. آرش و عسل هم همینطور. سالی کلی خوشحالم کرد ( انتظار این رو هم نداشتم)آها این و جا انداختم: تو اردیبهشت رابطه ام با سالی و کسری دوباره شما گرفت. اینقدر که الان از آدمهای مهم زندگیم هستند.شهریور تراپی و دوباره شروع کردم با تمام هزینه ی سنگین مالی و روانی که برام داشت.امید بلیطش رو کنسل کرد و انداخت برای آذر ماه. و رابطه ی نصفه و نیمه ی ما م دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 106 تاريخ : چهارشنبه 2 فروردين 1402 ساعت: 14:22